بهترین اپلیکیشن آشپزی و شیرینی پزی

داستان کودکانه آزادی پروانه ها

قصه کوتاه آزادی پروانه ها برای کودکان

بهار بود و پروانه های زیبا و رنگارنگ در باغ پرواز می کردند. حسام، پسر کوچک قصه ما، در باغ می دوید و پروانه ها را دنبال می کرد. هر بار که پروانه زیبا می دید و به دلش می نشست، آرام به سمت آن می رفت تا آن را بگیرد. بعضی از پروانه ها که سریعتر و زرنگتر بودند، فرار می کردند، اما برخی از آنها نتوانسته و به دست حسام می افتادند. حسام وقتی پروانه ها را می گرفت، آنها را در یک قوطی شیشه‌ای می‌گذاشت و زندانی میکرد.

یک روز حسام چند پروانه زیبا را در قوطی انداخت. او می‌خواست آن‌ها را خشک کند و در کتابش بگذارد تا به دوستانش نشان دهد. پروانه‌ها خیلی ترسیده بودند و به در و دیوار قوطی می‌خوردند تا escape کنند. حسام، در حالی که قوطی شیشه‌ای را در دست داشت و به پروانه‌ها نگاه می‌کرد، خوابش برد.

او در خواب دید که خودش یک پروانه شده و یک پسر بچه او را گرفته و اذیت می‌کند. بدنش درد می‌کرد و هر چه فریاد و التماس می‌کرد، هیچ کس صدایش را نمی‌شنید. سپس همان پسر بچه او را در بین صفحات کتابش گذاشت و کتاب را محکم بست. دست و پای حسام که حالا تبدیل به یک پروانه ظریف شده بود، صدا می‌داد و حسام همچنان جیغ می‌کشید ….

حسام آنقدر فریاد کشید تا از خواب بیدار شد. وقتی متوجه شد که همه این ماجرا خواب بوده، با دست‌هایش به آسمان بلند شد و از خدا تشکر کرد. ناگهان یاد پروانه‌هایی افتاد که در قوطی شیشه‌ای زندانی شده بودند..!

او به سرعت قوطی پروانه‌ها را به باغ برد، در قوطی را باز کرد و پروانه‌ها را آزاد کرد. پروانه‌ها خیلی خوشحال شدند و از قوطی بیرون پریدند و شروع به پرواز کردند. حسام فریاد زد: «پروانه‌های زیبا، مرا ببخشید که شما را اذیت می‌کردم. قول می‌دهم هرگز این کار زشت را تکرار نکنم.»

سایت رضیم

خروج از نسخه موبایل