“`html
الهه کریشنا یکی از خدایان هند
کریشنا در زبان سانسکریت و آئین هندو به معنی جذاب متعال است. کریشنا برای اولین بار در جنگ بزرگ کوروکشترا که حدود پنجهزار سال پیش اتفاق افتاد، ظهور کرد. در این جنگ، کریشنا به دوست و شاگرد خود آرجونا آموزشهایی بسیار مهم را درباره شناخت روح، خداوند، و سه راه رسیدن به خداوند یعنی راه شناخت (جنانایوگا)، عمل (کارما یوگا)، و عشق (باکتی یوگا) آموزش میدهد. این آموزشها در کتاب باگاوادگیتا موجود است که یکی از کتابهای مقدس در آیین هندو به شمار میرود و بخشی از حماسه بزرگ مهاباراتا است، که به همراه رامایانا دو اثر حماسی بزرگ در هند محسوب میشوند.
طبق این دو اثر و همچنین تعدادی از پوراناهای هندی، کریشنا یکی از تجلیات خداوند (ویشنو) بر روی زمین است. در بهگود گیتا، کریشنا بارها خود را به عنوان شخصیت برتر خدا و منبع تمام جهانها معرفی میکند. آرجونا در بخشی از گفتگویی که با او دارد، از او میخواهد تا شکل اصلی و جهانی خود را به او نشان دهد که این درخواست مورد پذیرش کریشنا قرار میگیرد. با رضیم همراه باشید تا بیشتر درباره کریشنا یاد بگیرید.
کریشنا در متون دیگر هند
منابع مهم دیگر که در آنها کریشنا به عنوان خداوند معرفی و ذکر شده است، شامل بهگود پورانه (شریماد باگاواتام)، منظومه مهاباراتا، شری براهما سامهیتا، و نارادا باکتی سوترا هستند. همچنین آثاری مانند شری چایتانیا چاریتامریتا و شری بریهاد باگاواتامریتا وجود دارند که به همراه منابع ذکر شده به شاخه گودیا وایشناوا مرتبط هستند.
سه وجه خداوند
در آئین هندو، سه حالت از خداوند معرفی میشود و هر یک از شاخههای هندو یکی از این حالتها را به عنوان حالت اصلی تلقی میکند. این سه حالت عبارتند از:
۱- برهمن: وجهی بدون شکل از خداوند که مانند نور خورشید در همهجا پراکنده است. این وجه بیشتر موضوع اوپانیشادها است.
۲- پارام آتما: وجهی از خداوند که در دل تمامی موجودات و در قلب هر انسان حضور دارد.
۳- بهاگاوان: وجه دارای شکل که در دنیای روحانی خود خارج از جهان مادی زندگی میکند.
کریشنا همان وجه سوم یا بهاگاوان است.
چهار اصول تنظیمی
- نخوردن گوشت، ماهی و تخممرغ (lacto – گیاهخواری)
- نداشتن رابطه جنسی نامشروع
- قمار نکردن
- عدم استفاده از مواد مسمومیت زا (از جمله الکل، کافئین، تنباکو و دیگر مواد مخدر تفریحی).
پنجهزار سال پیش در شمال هند، یک پادشاه به نام اوگراسنه حکومت میکرد و پایتخت او در شهر بزرگ ماتوره قرار داشت. مردم این سرزمین صلح طلب و کشاورز بودند و اگر بلایی بر سر ملکه آنان نمیآمد، زندگی خوشبختی را سپری میکردند. روزی، هنگامی که ملکه در جنگل قدم میزد، شیطانی به شکل پادشاه (شوهر ملکه) درآمد و با او همبستر شد. این شیطان سپس به شکل واقعی خود درآمد و به ملکه گفت پسری به نام کانسه خواهد زائید که از جنس اهریمنان است. کانسه سرزمینهای بسیاری را تسخیر میکند و بزرگترین دشمن او کریشنا خواهد بود. ۱۰ ماه بعد از این ماجرا، کانسه متولد شد. مادر از آنچه بر او گذشته بود سخنی نگفت و پادشاه بیخبر، کانسه را فرزند خود پنداشت.
کانسه به آرامی بزرگ شد و کمکم سرشت شیطانی او نمایان شد. او پسر خوبی نبود و حرمت پدر را نگه نمیداشت. او برای کشتن فرزندان دیگران اقدام میکرد. در جوانی، دو پادشاه شکست خورده را مجبور کرد که دختران خود را همسر او کنند. کانسه پدر را از سلطنت برکنار کرد و قلمرو فرمانروایی خود را گسترش داد و از او خطاهای زیادی سر زد. خدایان به مشورت نشستند و تصمیم گرفتند که از ویشنو (خدای نگهدارنده) کمک بخواهند و ویشنو از دو تن از وفاداران خود یاری طلبید.
ویشنو، مویی سیاه از بدن خود و مویی سفید از اژدهای بزرگ آناته را کند و با تابیدن و حلقه کردن موها، مقدر کرد که موی سفید مبدأ فرزند دختر کوچک خود (بالاراما – هفتمین فرزند) و موی سیاه مبدأ (کریشنا – هشتمین فرزند) او باشد و اینگونه شد.
“““html
هنگامی که دختر ویشنو به نام دواکی ازدواج کرد، صدایی از آسمان به کانسه، که شیطانی بدطینت بود، خبر داد که این ازدواج به نابودی نسل او منجر خواهد شد. به همین خاطر، کانسه قبول کرد که فقط اگر پسران دواکی بعد از به دنیا آمدن کشته شوند، با این ازدواج موافقت کند. گفته میشود که شش پسر اول دواکی فوراً بعد از تولد کشتند. وقتی که دواکی در بارداری هفتمین فرزندش بود، دوباره صدایی غیبی کانسه را متوجه کرد که باید مراقب زایمانهای هفتم و هشتم دواکی باشد، زیرا کریشنا به زودی به دنیا خواهد آمد.
اما تقدیر ویشنو این بود که فرزند دواکی به رحم روهینی منتقل شد و پسر هفتم از روهینی متولد شد. جاسوسان کانسه، بی خبر از خواست خدا، به او گفتند که دواکی فرزندش را سقط کرده است و این باعث شد که کانسه احساس راحتی کند. مدتی بعد، دواکی برای هشتمین بار باردار شد و این بار کانسه، او و همسرش را زندانی کرد و نگهبانانی از مردان، فیلها، شیرها و سگها برای مراقبت از آنها گذاشت. اما کریشنا متولد شد و نشان داد که همه مراقبتها و تدابیر کانسه بیهوده بوده است.
کریشنا در زمان تولد به طرز عجیبی توان صحبت کردن داشت.
کریشنا از پدرش خواست که او را به خانه شخصی به نام ناندا ببرد. در همان زمان، همسر ناندا نیز فرزندی به دنیا آورده بود و کریشنا از پدرش خواست که او را با آن نوزاد عوض کند. پدر کریشنا نوزاد را در سبدی گذاشت و به فرمان ایزد بزرگ، درهای زندان گشوده شد. نگهبانان نیز به خواب رفتند و همسر دواکی با کریشنا به بیرون رفتند. در راه، رود جمنا طغیانی داشت، اما واسودوه (پدر کریشنا) با سرعت به آب زده و مجبور شد عبور کند.
جریان رود بسیار تند بود و وقتی که پدر و فرزند در حال غرق شدن بودند، کریشنا که نوزادی بیش نبود، پایش را از سبد بیرون آورد و به آب زد. با تماس پای او، رود جمنا آرام شد و آنها به سلامت عبور کردند و به خانه ناندا و یاشودا رسیدند. در آنجا، ناندا در خانه نبود و یاشودا دخترش را داشت، اما او قبول کرد که نوزاد خود را با کریشنا عوض کند و واسودوه، در حالیکه دختر را در آغوش داشت، به سرعت به زندان برگشت.
هنگامی که زندانیان بیدار شدند و بدون اطلاع از اتفاقات به کانسه خبر دادند که نوزاد دواکی دختر است. کانسه، که خود را شیطانی بدطینت میدانست، گفت گرچه نوزاد دختر خطری ندارد، اما احتیاطsemp داشتن ضروری است و تصمیم گرفت دختر دواکی را نابود کند. او دختر بچه را به کوهستان برد و به شدت به صخرهای بزرگ کوبید. اما دخترک به شکل خدابانویی تبدیل شد که بعدها به نام «دوی» شناخته شد. دوی با صدای بلندی به کانسه گفت که دشمن آیندهاش، یعنی کریشنا، از چنگ او فرار کرده و سپس به آسمان رفت.
در اینجا، یکی از مسافران پرسید که آیا به همین دلیل هنوز هندیان به رودخانه جمنا میزنند تا پاک شوند؟ من پاسخ دادم بله، زیرا کریشنا خود در این رودخانه بوده و ایزد آب هم در این رودخانه است.
«زندگی کریشنا شامل چهار دوره است: دوره کودکی که پر از شیطنتها و بازیهای کودکانه است، دوره جوانی که دوره عاشق شدن او با دختران گاوبان است، دوره مردی که در آن وظایفی که به خاطرش به دنیا آمده را انجام میدهد و دوره میانسالی که در آن به حکمرانی داورکا میرسد و در جنگها شرکت میکند.
کریشنا در سایه ناندا بزرگ شد بیآنکه ناندا بداند فرزندش کسی دیگر است. برادرش بالاراما نیز در رحم مادری دیگر بزرگ شد و اینگونه بود که این دو برادر (تجلیهای هفتم و هشتم ویشنو) متولد شده و بزرگ شدند و کانسه نتوانست این راز را کشف کند.
کریشنا بزرگتر میشد و با شوخی و بازی با دختران گاوبان خود را شاد میساخت. گاهی کره و ماست دختران را قایم میکرد و گاه دلو شیر آنها را میریخت و مادر دختران آنها را به خاطر سهل انگاری سرزنش میکردند و مادر کریشنا هم او را به خاطر شیطنتش ملامت میکرد. اما بازیگوشیهای دوران کودکی خیلی طول نکشید و دوباره صدایی از آسمان کانسه را آگاه کرد که کریشنا به دنیا آمده و او به زودی گاوچران خواهد شد. از این رو…
“““html
دستور داد تا همه گاوکَشها را پیدا کنند و از این طریق دوباره به دنبال کودکی بگردند که پیشگویان گفته بودند او در آینده او را نابود خواهد کرد.
کانسه، اهریمنان خود را مأمور کرده بود که همه پسران هم سن و سال کریشنا را از بین ببرند. کریشنا بر اهریمن ماده گاو پیروز شد. اهریمن ماری به نام اوگراسره کریشنا را بلعید، اما کریشنا درون او آنقدر بزرگ شد که غول مار منفجر شد. کریشنا بارها و بارها توسط اهریمنان کانسه مورد حمله قرار گرفت و هر بار خودش را نجات داد. اهریمن ماری به نام کالیا را با رقصیدن بر سر او مطیع کرد و آتشی را که در جنگل بر سر او و دوستانش به پا شد، خاموش کرد و … . تمامی فرستادههای کانسه یکی پس از دیگری شکست خوردند.
کریشنا در دوران کودکی قدرت مبارزه با اهریمنان را نشان داد.
در دوران جوانی دیدگاه خود را درباره خدایان سنتی و بیاساس روشن کرد. یک روز، وقتی کریشنا و دوستانش گرسنه بودند، بوی غذایی را استشمام کردند که توسط چند برهمن برای قربانی کردن به خدایان قدیمی درست میشد. کریشنا از برهمنان کمی غذا خواست، اما آنها از دادن غذا به او خودداری کردند. زنان برهمن به خاطر زیبایی کریشنا دلشان به او سوخته بود و به پنهانی به او و دوستانش غذا دادند. آنها از بس در زیبایی او غافلگیر شده بودند، او را خدا نامیدند و به تماشایش نشستند. بعد، نزد شوهرانشان برگشتند و گفتند که این جوان واقعاً یک خداست و علت این امر را زیبایی ظاهری و رفتار فوقالعادهاش بیان کردند که با آدمها فرق داشت. شوهران آنها را بخشیدند و از اینکه خود فرصتی برای خدمت به خدایی جوان را از دست داده بودند، حسرت خوردند.
کریشنا به برهمنان گفت که قربانی دادن آنها برای ایندرا، خدای پایینتر که بارها از اهریمنان شکست خورده است، بیفایده است و رستگاری آنها در انجام وظایف خود و پیروی از سرنوشت و نیایش خدایان طبیعت و خدایی است که قدرتش بینظیر باشد و هیچ اهریمنی یارای مقابله با او را ندارد. در افسانهها آمده که زیبایی کریشنا همیشه توجه خاص زنان برهمن و سایر زنان را به خود جلب میکرد و ماجراهای عاشقانه او با زنان، به ویژه با دختران گاو بان، در داستانها آمده است. کریشنا در داستان عاشقانهاش با دختری گاوبان و ازدواج با او، شوهری خوب شناخته میشود. اساطیر هندی میگویند که رفتار خدایان را نمیتوان با رفتار انسانها مقایسه کرد. ممکن است کاری که برای انسانها بد است برای خدایان خوب باشد.
روزی گروهی از دختران گاوبان عاشق کریشنا که در آرزوی وصالش بودند، برای شستشو و نیایش به رود جمنا رفته بودند. در آن زمان که با آواز کریشنا را صدا میزدند و میگفتند کریشنا کجایی؟، کریشنا آمد و لباسهای آنها را دزدید و بالای درختی پنهان شد. دختران از شرم نمیتوانستند عریان بیرون بیایند و بدن عریان خود را درون آب پنهان کردند. کریشنا فریاد زد که ای دختران، وارونا (ایزد آب) در آبها است و شما را عریان میبیند و ماندن شما در آب و بیرون آمدنتان یکسان است. از دختران خواست که یکی یکی به پای درخت بروند و لباس خود را پس بگیرند. دختران نیز همین کار را کردند و کریشنا پس از این بازیگوشی به آنها تنها وعده داد که در پاییز آینده با همه آنها خواهد رقصید.
پاییز رسید و کریشنا در شبی مهتابی به جنگل رفت و با نواختن فلوت (نی) دختران گاوبان را فراخواند. دختران از بستر بلند شده و به کریشنا پیوستند. رقص بزرگی شکل گرفت و دختران عاشق در پرتو ماه هر کدام به طوری میرقصیدند که گویی کریشنا تنها محبوب آنهاست. رقص ادامه داشت تا اینکه کریشنا با یکی از دختران به نام رادها از آن جمع خارج و پنهان شد. رادها به شدت عاشق کریشنا بود. دختران به دنبال کریشنا و رادها رفتند و با یافتن آنها، کریشنا و معشوقش را بازگرداندند و بار دیگر رقص آغاز شد. میگویند این رقص شگفتانگیز 6 ماه به طول انجامید و در پایان، همه برای شستشو به رودخانه جمنا رفتند. دختران به خانههای خود برگشتند و متعجب شدند وقتی دریافتند که هیچ کس از غیبت آنها مطلع نشده است.
داستان کریشنا و رادها بعداً موضوع بسیاری از داستانها و اشعار هندی شد. احساس تنهایی رادها زمانی که کریشنا با دیگران مشغول عشقبازی است، بارها در اشعار پراحساس هندی دیده شده است. کریشنا با استفاده از فلوت، شور عشق را به نمایش میگذارد. رقص عشق او پایان زندگی جوانی کریشنا است.
در این چند روز بعد که کانسه …
“`
کریشنا به واسطه یک پیشگویی از هویت قاتل آینده خود با خبر شد و به محض دریافت این خبر پدر و مادرش را زندانی کرد و تصمیم گرفت تا کریشنا را دستگیر کند. کانسه برنامه ریزی کرد تا کریشنا را با دعوت به شهر ماتورا به دام اندازد. اما پیش از این دعوت، او یک اهریمن بزرگ را با ظاهری به شکل اسب به جنگل فرستاد تا کریشنا را بکشد. اما کریشنا به سرعت بر این اهریمن غلبه کرد. سپس کانسه یک گرگ درنده را به شکل یک گدا به راه کریشنا فرستاد، اما این بار نیز کریشنا گرگ را خفه کرد و پیروز شد. بعد از این پیروزی، کانسه وزیرش را به نزد کریشنا فرستاد و او را به یک ضیافت و جشن قربانی به افتخار شیوا در ماتورا دعوت کرد. وزیر که به کریشنا علاقهمند بود، او را از خطر آگاه کرد و به او گفت که اگر از اهریمنان نجات یابد، پدر و مادرش را برای قربانی به زیر پای فیلها میاندازند.
کریشنا پاسخ داد: جنگ بین خوبی و بدی جنگی ضروری است و نباید از آن ترسید. کسی که در پی خوبی است، نباید از اهریمنان هراسی داشته باشد. برادر کریشنا، بالاراما که در رحم مادری دیگر به دنیا آمده بود نیز به او پیوست و چون او نیز پاک بود، قدرت بسیاری برای مبارزه با اهریمنان داشت و در جنگ به کریشنا کمک کرد.
کانسه دستور داد تا پدر و مادر کریشنا و شهریار پیشین او، اوگراسنه (ناپدری کریشنا) را به میدان آوردند و آنان را نابود کنند. کریشنا با آگاهی از این موضوع، دیگر اهریمنان را شکست داد و بعد از کشتن کانسه و هشت برادرش، پدر و مادرش و شهریار پیشین را نجات داد. هدف اصلی ویشنو که نجات بشر از دست کانسه بود از طریق کریشنا و بالاراما محقق شد، اما هنوز دوستان کانسه زنده بودند و تعادل بین خوبی و بدی برقرار نشده بود.
کریشنا شهریار پیشین را بر تخت نشاند تا بقیه اهریمنان را نابود کند و خود به همراه والدینش به جنگل و کوهها بازگشت.
چند وقت بعد جارسندها (دوستان کانسه) به خواست دختران و بیوههای کانسه، سپاه بزرگی از اهریمنان را تشکیل دادند و کریشنا را مجبور به ادامه جنگ با اهریمنان کردند. در پی جنگی طولانی و بی پایان، کریشنا تعادل بین شر و خوبی را در زمین برقرار کرد.
حالا وقت آن رسیده بود که دو برادر (کریشنا و بالاراما) ازدواج کنند. بالاراما با شاهدختی به نام رواتی و کریشنا با شاهدختی به نام روکمینی که پیشتر دربارهاش شنیده بود و هر دو هنوز همدیگر را ندیده بودند اما عاشق هم شده بودند، ازدواج کردند. با این حال، موانعی وجود داشت که باید قبل از دیدار این دو دلداده رفع میشد.
روکمینی توسط اهریمنان که یکی از آنها برادر خودش بود، اسیر شده بود. درست قبل از مراسم ازدواج، روکمینی نامهای به کریشنا مینویسد و از او درخواست کمک میکند. کریشنا پس از دریافت نامه، در صبح روز مراسم عروسی به سوی او میشتابد و روکمینی را در حال نیایش به ایزدبانویی (که در کودکی به آسمان رفت) در آغوش گرفته و او را میرباید. در مراسم عروسی، سپاه اهریمنان به دنبال کریشنا میگردند تا از او انتقام بگیرند و در بین راه، بالاراما به کمک او میآید و تمام اهریمنان را نابود میکند.
کریشنا بعد از ازدواج با روکمینی، با دختر خورشید و دختر شهریار خرسها و پنج دختر دیگر نیز ازدواج کرد و در نهایت مجموعاً 8 همسر اختیار کرد.
اکنون به نظر میرسد که کریشنا به هدفی که برای آن به دنیا آمده بود دست یافته است. زمین از ویشنو و شیوا به خاطر سهمی که در بزرگ کردن و امن نگهداشتن کریشنا داشته است، پاداشی میخواهد. زمین از خدایان درخواست میکند که برای او پسری جاودانی عطا کنند. خدایان به زمین پسری با قدرت زیاد به نام نارکا میدهند و به او میگویند که پسرش نارکا چون از زمین است و خواستههای مادی دارد ممکن است روزی با کریشنا درگیر شود و روزی خواهد رسید که کریشنا به درخواست مادر (زمین) پسر را خواهد کشت.
به این ترتیب، نارکا بزرگ شده و به شهریار قدرتمندی تبدیل میشود که بر دیگر شهریاران زمین پیروز میشود. او به شهریار تمام زمین تبدیل میشود و دشمن خدایان زمین و آسمان میگردد و آنها را انکار میکند. او گوشوارههای مادر خدایان (آدیتی) را به سرقت میبرد و از دژ خود آویزان میکند. همچنین تاج ایندرا را به سر میگذارد و 16 هزار و صد دختر زمینی و آسمانی را به اسارت میگیرد و در نهایت خودش به شکل فیل در میآید و دختر ویشنو (خدای نگهدارنده) را لگدمال میکند.
پیشگویی خدایان به واقعیت پیوسته و اینک دوباره زمین در ظلم و ستم اهریمنان زمین گرفتار شده است. کریشنا به قلعه نارکا حمله میکند و در نهایت پنج سر او را میکشد و فیل…
او دختران را از بند رهانید و آنها که از عشق به کریشنا آزاد شده بودند، در کنار او ماندند و به او خدمت کردند. گوشوارههای مادر خداوند و تاج ایندرا را نیز به او برگرداند.
کریشنا با شکست دادن پادشاه نافرمان زمین به مردم میگوید که قدرت خدایان آسمانی از خدایان زمینی بیشتر است. او سالها با شیاطین و بدکاران میجنگد و تعادل خوبی و بدی را در دنیا برقرار میکند. در همه نبردها، کریشنا به طور مستقیم شرکت نمیکند و فقط قهرمانان را راهنمایی میکند.
کریشنا به آرجونا نصیحت میکند: در جنگ و مرگ، چیزی جز خیال وجود ندارد و در واقع برندهای نیست. انسان باید فقط وظیفهاش را انجام دهد و به خداوند اعتماد کند.
کریشنا در نهایت به هدف اصلی تولدش پی میبرد و متوجه میشود که تلاشهای قهرمانانهاش نیز بیهوده است. قهرمانی در نهایت به زوال میانجامد. کریشنا حالا میخواهد به آسمان برگردد و این پایان او چقدر غمانگیز است.
کریشنا یک فرزند بزرگ دارد و فرزندش به برهمنان، که مردمان مقدس بودند، توهین میکند. به همین دلیل، برهمن بزرگی به درگاه شیوا (خدای نابود کننده) و ویشنوی (خدای نگهدارنده) شکایت میکند و میگوید: ای ویشنوی بزرگ، زمین را به زمیننشینان بسپار و کریشنا را به آسمان برگردان. به دعای برهمن، آب دریا بلند میشود و بالاراما، برادر کریشنا، که در گوشهای پنهان شده بود، به کام خود میبرد. کریشنا که پیر شده و دل از دنیا کنده بود، به خاطر برخورد تصادفی با تبر پیرمردی بیمار میشود و زمانی که دشمنان متوجه میشوند که او در بستر است و میخواهند او را بکشند، با تعجب میبینند که شخص دیگری در بستر او خوابیده و کریشنا به آسمان رفته است.
سپس از معبد کریشنا راه افتادیم. در مسیر بازگشت یکی از همسفران گفت: اینقدر درباره کریشنا صحبت کردن چه اهمیتی دارد؟ من در پاسخ گفتم: همسفر عزیز، اگر فقط بخواهید یک سری عکس بگیرید، میتوانید هر روز به یک شهر رفته و عکس بگیرید. با گفتن داستان کریشنا و دیگر افسانهها، میخواهیم بفهمیم هندیها چرا اینگونه فکر و رفتار میکنند و کمکم در طول سفر به این ریشهها خواهیم رسید.
مدت زیادی گفتم و حالا وقت آن بود که بایستیم و استراحت کنیم. به یاد دارم که از شدت تشنگی دو نوشابه رژیمی خریدم و نوشیدم. آن زمان پپسی ماکس که بسیار خوشمزه بود، هنوز نیامده بود و کسی که میخواست نوشابه رژیمی بنوشد باید از کوکا استفاده میکرد. آن روز همه دور هم بر حسب عادت با هم پچپچ میکردند و من از گوشهای میدیدم که همه از داستان کریشنا شگفتزدهاند. پچپچ به معنای ارتباطهای سوالبرانگیز است که تنها مخصوص فرهنگ ما ایرانیها نیست.
در آنجا کنار خیابان یک ماشین بود که غذاهای کاملاً گیاهی میفروخت. به سمت آن ماشین رفتیم و هر کدام یک بشقاب خریدیم و در کنار خیابان خوردیم. حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود و از غذای میوه و سبزی خوشمان آمد. سپس از فروشنده پرسیدیم که رستوران در کجا قرار دارد و او گفت: ناهار؟ ناهار؟ و من هم گفتم: بله. او گفت: نه، همین که خوردید ناهار بود. ما به ظرف میوهمان نگاه کردیم که تنها یک بشقاب کوچک و چند تکه میوه در آن بود.
با خود میگفتیم که اینها همین قدر ناهار میخورند؟
بالاخره رستورانی پیدا کردیم و ناهار را در آنجا خوردیم که آنقدر تند بود که نمیتوانستیم بخوریم. چه تصور سادهانگارانهای داشتیم که اگر غذاهای دریایی سفارش دهیم، شاید از فلفل هندی در امان باشیم، ولی چنین چیزی نبود و نتوانستیم بیشتر از دو یا سه لقمه غذا بخوریم. بعد از ناهار سوار ماشین شدیم و به سمت هتل رفتیم. در نهایت ساعت 4 بعد از ظهر به هتل رسیدیم و قرار شد به اتاقها برویم و استراحت کنیم و ساعت 7 در لابی همدیگر را ببینیم تا از همسفرمان درباره شاهرخ خان خبر بگیریم.
ساعت 7 همه در لابی حاضر بودند و همسفر ما هم آمد. وقتی او وارد لابی شد همه آنقدر شوقزده بودند که قابل توصیف نیست. همه به او خیره شدند و پرسیدند چه خبر؟ او گفت: به در خانه شاهرخ خان رفتم.
صد نفر آنجا بودند و نگهبان گفت شاهرخ خان در خانه نیست و من تا بعد از ظهر آنجا ماندم.
تا او برگردد و از او امضا بگیرم. ولی او نیامد و فکر میکنم اگر فردا بروم، بتوانم او را ببینم. به نظر میرسد که او زودتر از من خانه را ترک کرده یا شاید از در دیگری خارج شده یا با هلیکوپتر رفته است. واقعاً از علاقهی بسیار زیاد این همسفر شگفتزده شده بودیم. در لابی نشسته و دور هم چای نوشیدیم. از دیگر همسفران دربارهی داستان زندگی کریشنا نظرسنجی کردم و یکی گفت افسانه است، یکی گفت احمقانه است، یکی دیگر گفت چرت و پرت است و دیگری گفت خرافه است و…
سپس گفتم: «دوست عزیز، حضرت موسی عصایش به مار تبدیل شد و همهی مارهای دیگر را بلعید، عیسی در بدو تولد صحبت کرد، مریم بدون ازدواج باردار شد، سلیمان با حیوانات حکومت میکرد و با آنها صحبت میکرد، موسی با عصایش رود نیل را شکافت و… و همهی اینها که ما به آنها باور داریم در نظر ما درست است، اما حرفهایی که دربارهی کریشنا گفته میشود، خرافه و احمقانه به نظر میرسد.» واقعاً چقدر تفاوت در باورپذیری داستانها وجود دارد که ما به این شکل قضاوت میکنیم. یکی از همسفران گفت که داستانهای ما در دین اسلام در کتاب مقدس ما آمدهاند و من جواب دادم که داستان زندگی کریشنا هم در کتابهای مقدس هندوان آمده است.
یکی گفت مسلمانان یک میلیارد نفر در دنیا هستند و من گفتم که هندوها یک و نیم میلیارد نفر هستند. یکی دیگر از همسفران گفت که آنچه پیامبران ما انجام دادند، با اذن خدا بوده است و من گفتم که آنچه کریشنا انجام داده هم به اذن ویشنو ( خدای آسمان و زمین) بوده است. سپس گفتم که باور کنید آنچه ما به عنوان مسلمان قبول داریم برای ما ارزشمند است و برای دیگر ادیان هم اعتقادات خود ارزشمند است. نه ما نسبت به آنها برتری داریم و نه آنها نسبت به ما.
سپس گفتم که میخواهم به کنار ساحل بروم و با خودم باشم و هر کس میخواهد فردا به بازار و دروازه هند بیاید، رأس ساعت ۹ در لابی باشد.
به کنار ساحل رفتم و بقیه هم آمدند. همسفرم گفت که آیا از ندیدن شاهرخ خان توسط این خانم همسفر ناراحتید؟ و من گفتم نه، ما از ندیدن حقیقت به خاطر بستن چشمهایمان ناراحتیم. ما از اسیر شدن افکارمان در بند تعلقات ناراحتیم و از… خودمان ناراحتیم.
ساحل مقابل هتل تریدنت، ساحل آرامی بود.
نه ساحلهایی که صدای مردم مثل ناقوس در گوش باشد، و نه ساحلهایی که فکرمان اسیر چشمانمان باشد یا پایمان در زباله آغشته شود. در کنار ساحل در شب تاریک نشستیم و همه آمدند و در سکوت به صدای موجها گوش دادیم. دخترم ترانه چقدر زیبا گفت: “بابا، با ماسهها بازی کنیم؟” و من گفتم که زندگی تماماً بازی است. چرا که نه! بیا تا آخر شب با ماسهها بازی کنیم و بعد بازی کردیم و بازی و بازی مثل همهی اوقات زندگی.
منبع: ویکیپدیا، ارگ ایران؛ دنیای زیبای ما